سیب
سرزمین سرد
سرزمین سرد محل حضور خداوند است در زندگی انسان

ارنست همینگوی فردریش نیچه خاموشی بموقع مکث کنید تنهایی عبور از طوفان لبخند آدم های خوب آناتول فرانس شعری از سهراب سپهری با اجازه خدا شکستن روزه پند حافظ درخت - ایرج جنتی عطایی روزی از روزها چرچیل بنجامین فرانکلین حال ما


سیب

حميد مصدق عاشق فروغ فرخزاد بوده است که به هم نرسیده بودند
و یکی از اشعار آنها در وصف هم به قرار زیر است ...

شعر " حميد مصدق " :

تو به من خنديدي و نمي دانستي

من به چه دلهره ، از باغچه ی همسايه ... سيب را دزديدم !

باغبان از پي من تند دويد ...

سيب را دست تو ديد

غضب آلود به من كرد نگاه !

سيبِ دندان زده از دست تو افتاد به خاك ...

و تو رفتي و هنوز ...

سالهاست كه در گوشِ من آرام آرام

خش خشِ گام تو ... تكرار كنان مي دهد آزارم !

و من انديشه كنان غرق در اين پندارم : كه چرا باغچه ی كوچك ما سيب نداشت ... ؟!

...................................................................................................................................



.....................................................................................................................................

جواب " فروغ فرخ زاد "

من به تو خنديدم ...

چون كه مي دانستم ...

تو به چه دلهره ، از باغچه ی همسايه ، سيب را دزديدي !

پدرم از پي تو تند دويد ...

و نمي دانستي : باغبانِ باغچه ی همسايه

پدر پير من است !

من به تو خنديدم ...

تا كه با خنده ی خود ، پاسخ عشقِ تو را خالصانه بدهم

بغض چشمان تو ليك ... لرزه انداخت به دستان من

و

سيب دندان زده از دست من افتاد به خاك ... !

دل من گفت: برو !

چون نمي خواست به خاطر بِسِپارد ... گريه ی تلخ تو را ...

و من رفتم ...

و

هنوز ... سالهاست كه در ذهن من آرام آرام ...

حيرت و بغض تو تكرار كنان ... مي دهد آزارم

و من انديشه كنان غرق در اين پندارم : كه چه مي شد اگر باغچه ی

خانه ی ما سيب نداشت ... ؟!
...................................................................................................................................




...................................................................................................................................

جواب زیبای شاعر جوان " جواد نوروزی " به این دو شاعر :

دخترک خندید

و

پسرک ماتش برد !

که به چه دلهره از باغچه ی همسایه ... سیب را دزدیده !

باغبان از پی او تند دوید ...

به خیالش می خواست ... حرمت باغچه و دختر کم سالش را ، از پسر پس گیرد !

غضب آلود به او غیظی کرد ... !

این وسط من بودم ... سیب دندان زده ای ...که به خاک افتادم !

من که پیغمبر عشقی معصوم ...

بین دستان پر از دلهره ی یک عاشق ...

و لب و دندان ِ...

تشنه ی کشف و پر از پرسش دختر بودم !

و به خاک افتادم ... !

چون رسولی ناکام !

هر دو را بغض ربود ...

دخترک رفت ... !

ولی زیر لب این را می گفت:

" او یقیناً پی معشوق خودش می آید ! "

پسرک ماند ولی روی لبش زمزمه بود :

" مطمئناً که پشیمان شده بر می گردد ! "

سالهاست ... پوسیده ام آرام آرام !

عشق ، قربانی مظلوم غرور است هنوز !

جسم من تجزیه شد ساده ... ! ولی ذرّاتم ...

همه اندیشه کنان غرق در این پندارند:

این جدایی ، به خدا رابطه با سیب نداشت !



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:








نویسنده : مهران قیصری تاریخ : پنج شنبه 8 اسفند 1392


.:: This Template By : Theme-Designer.Com ::.


تمام حقوق اين وبلاگ و مطالب آن متعلق به سرزمین سرد مي باشد.